ژرالدین دخترم:
اینجا شب است، یک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه
سپاهیان بی سلاح خفته اند.
نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت ، بزحمت توانستم بی اینکه
این پرندگان خفته را بیدار کنم ، خودم را به این اتاق کوچک
نیمه روشن، به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم .
من از توخیلی دورم، خیلی دور.اما چشمانم کور باد ،اگر یک
لحظه تصویر تو را از چشمان من دور کنند.
تصویر تو آنجا روی میز هست . تصویر تو اینجا روی قلب من نیز
هست. اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر بر روی آن صحنه
پر شکوه "شانزلیزه" میرقصی . این را میدانم و چنانست که
گویی در این سکوت شبانگاهی ، آهنگ قدمهایت را می شنوم
و در این ظلمات زمستانی، برق ستارگان چشمانت را می بینم.
شنیده ام نقش تو در نمایش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت
ایرانی است که اسیر خان تاتار شده است.
ادامه مطلب...
