قسمت؟!
آمده بود برای خداحافظی و طلب حلالیت. شادمانی و شعف در چهره اش موج میزد.
- کجا به سلامتی؟
- ان شاء الله کربلا
- کی؟
- دو روز دیگر
- قبول باشه.
از اتاق که بیرون رفت، گفتیم: "باز هم خدا خیرش بدهد که ما را قابل دانست برای خداحافظی. مدیران که ما را لایق نمیدانند. نیازی نیست از کسی حلالیت بخواهند. آسوده میروند و راحت باز میگردند و این ماییم که باید به دستبوس و زیارت قبولشان برویم. اما او که کارمندی ساده و بی منصب و مقام است، اینطور متواضعانه حلالیت میطلبد."
چند روز بعد، هنوز در اداره بود.
- نرفتید؟
- هنوز نطلبیده! چند روزی تأخیر داریم.
"حمله تروریستی به کاروان زایران ایرانی در عراق".
ای بابا! باز هم انفجار. باز هم خشونت و کشته و زخمی پرشمار. این عراقیها پس کی قرار است روی آرامش ببینند؟ کاروان ایرانی؟ نکند خانم عبداللهی...
نشستم پای اینترنت. اسامی مجروحان را در خبرگزاریها میجستم. خدایا خودش است. زهرا عبداللهی. به کرمانشاه منتقل شده. کاش او نباشد. هر که باشد، هر ایرانی که باشد، اصلاً هر انسانی که باشد، بد است. کشته شدن بد است. خشونت بد است. بمب و گلوله نفرت بار است. اما عادت داریم که بگوییم آخر چرا او؟
و الآن که به اداره آمدم، گمان بد به یقین بدل شد. فجیع تر از آنچه میپنداشتم. خودش بوده است. بیهوش در سی سی یو. با بدنی پر ترکش. با دستانی... با فرزندانی چشم به راه. با مادر و خالهای که در همان حادثه به شهادت رسیده اند. و نه تنها او، که خانواده و نزدیکان یکی دیگر از همکارانمان نیز.
چه روزگار تلخی است:
"و زمانی شده است
که به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست!"
